به وبلاگ armond2012 خوش امديد
دانلود/نرم افزار/فيلم/اهنگ/جوك و...
جمعه 13 خرداد 1390برچسب:عشق های کیلویی,عشق,عشق های کیلویی, :: 18:34 :: نويسنده : armond2012

 

اما داستان عشق ما از كجا شروع شد؟يك شب زيبا در تاريخ 13 خرداد 1388من خيلي حوصلم سر رفته بود و با اين كه زياد اهل چت نبودم تصميم گرفتم برم تو نت تا يكم سرگرم شم پس از مدتي رو ايدي (س.ر) كليك كردم و با او شروع به صحبت كردم و پس از مدتي گفتگو(اسم و شهرو چه كار ميكنه و چند سال داره و اين حرفاو ...) اخراي صحبتم بود كه بهش گفتم ميخواي باهم دوست شيم؟اونم جوابه مثبت بهم داد و اون شب من واقعا خوشحال شدم چون واقعا تنها بودم اما اون زياد نه،چون هنوز عشق دوست قديميش تو قلبش بود كه بعد 6ماه اونو تنها گذاشته بود.
حدود چند روزي گذشت تا اين كه يك روز دوست سابقش بهش اس ام اس زد و از او خواست دوباره به دوستيشون ادامه بده اما (س.ر)عشق من ، دو دل بود نميدونست چيكار بكنه از يه طرف اون دوست سابقش چند ماهي او را تنها گذاشته بود و بي علت رفته بود وبا اين حال هنوز او را دوست داشت و از سويي دلش پيش من بود كه تازه باهاش دوست شده بودم.
(س.ر)اول بهم نگفته بود كه اون اس داده اما بعدش بهم گفت و من به او گفتم هر طور صلاح ميدوني عمل بكن.
بميرم اون روزا خيلي ناراحت بود و نميدونست چه كنه و پس از مدتي و پس ازگفتگوهايي با او فهميد كه اون قصدش ازاره وبهش گفت كه ديگه زنگ و اس نده.حالا من شده بودم دوست اون و يار او، اما يه مشكل ديگه هم بود (س.ر)يه خواستگار هم داشت كه يكي از پسراي دوست بابابش بود و تقريبا جواب خانواده (س.ر)مثبت بود من وقتي اينو شنيدم خيلي ناراحت شدم به خودم گفتم باز تنها ميشم،از (س.ر)خواهش كردم كه تا زمان عقد پيششون بمونم و بعد عقد برم،مدتي گذشت تا يك روز مانده بود كه خواستگار بياد و در همون روز بود كه(س.ر)بهم خبر داد كه خواستگارش حالش بد شده و نميان فردا،خوب من زياد خوشحال نشدم چون هر وقت خوب ميشد دوباره براي خواستگاري مي آمد ولي نميدونم چي شد كه اون خواستگار ديگه نيومد و حالا من بودم و عشقم(س.ر).
ما با هم صحبت ميكرديم اس ام اس ميداديم و يواش يواش داشتيم واقعا عاشق هم ميشديم اما چون از هم دور بوديم همديگه رو نديده بوديم.تا يه روز رفتيم تو نت و عكس به همديگه داديم. من قيافم متوسطه اون از من قشنگتره (چشم بخوره به تخته).البته اينو بگم اون عكسايي كه به من ميداد همشون با حجاب كامل بوده و ما دوره هر چي هوس بود رو خط كشيده بوديم و مهم برامون عشق بود.
من اون موقعه برا كنكور ميخوندم كمي درس ميخوندم كمي هم با هم صحبت ميكرديم بعضي شب ها چت ميكرديم (خيلي كم).(س.ر)منو تشويق ميكرد كه درس بخونم و همچنين خيلي برام دعا ميكرد نذر ميكرد.پس از يك ماه امتحان كنكور من شروع شد و من روز قبل با عشقم مكالمه تلفني داشتم و اون منو خيلي دلداري و سفارش و خيلي بهم اميد داد.من فرداي اون روز رفتم و امتحان دادم وامتحان رو تقريبا خراب كردم و بهش گفتم ، اونم دعاهاشو بيشتر كرد.من ديگه بيكار شده بودم و ميتونستيم راحت باهم حرف بزنيم.بعضي موقعه درد دل ميكرديم بعضي وقتها از عشق، از خانوادمون، از خودمون، از مشكلاتمون، از اتفاقهاي روزانه و كلي چيزاي ديگه حرف ميزديم.
روز به روز عشقمون بيشتر ميشد وباهم خودموني تر ميشديم تا اين حد كه تمام زندگيه اونو من ميدونستم و برعكس.
پس از مدتي جوابه امتحان من اومد و به لطف دعاهاي عزيزم قبول شدم كلي خوشحال شديم.تا مهر و رفتن من به دانشگاه چيزي نمونده بود.
ديگه (س.ر) شده بود عشق  من،همدم تنهاييم،يار من،خلاصه بگم تمام زندگيم شده بود خيلي دوستش داشتم وبرعكس.ديگه نميتونستيم دوري همديگه رو تحمل كنيم با اين كه چند ماهي از آشناييمون ميگذشت.
ما خيلي مشكلات داشتيم و دوريمون از هم بزرگترين مشكل ما بود كه اين باعث ميشد نتونيم همديگه رو از نزديك ببينيم، مجبور بوديم با موبايل اس ام اس بزنيم و يا با تلفن زنگ بزنيم اما بعضي موقعه ها شارژمون تمام ميشد يا پول تلفن خونمون زياد ميومد و اين باعث دوري ما از همديگه ميشد.خدا ميدونه چه شب هايي از دوري هم گريه ميكرديم ،تنها دلخوشي ما عكس همديگه بود.بعضي موقعه ها هم نميشد از موبايل استفاده كنيم و خيلي مشكلات ديگه.ما خيلي عاشق هم شديم ما به هم دروغ نميگفتيم ، توهين نميكرديم،همديگه رو تنها نميذاشتيم،همديگه رو بخاطر خودمون ميخواستيم نه چيز ديگه تا اون جايي پيش رفتيم كه ديديم واقعا دوست داريم باهم ازدواج كنيم اما نميشد(بعدا ميگم چرا).روزها گذشت تا شد مهر(حدود 4ماه بعد دوستي) و وقت رفتن من به دانشگاه.چون ما همش بهم ديگه اس ام اس ميداديم و باهم بوديم رفتن من به دانشگاه باعث ناراحتي هردومون ميشد مخصوصا (س.ر) چون دختره و با احساس تر.اوايل خيلي سخت بود براش، تا برم و از دانشگاه بيام كلي دلتنگ ميشد(بميرم الهي براش ) اما پس از چند مدتي عادت كرديم و بعد تعطيل شدن من از دانشگاه باهم حرف ميزديم(البته اگه شارژ لعنتي تمام نميشد).
ما كلي باهم حرف ميزديم بعضي وقتها من با خانوادم دعوا ميكردم بهش اس ام اس ميدادم باهاش درد و دل ميكردم اون با حرفاش ارومم ميكرد ما خيلي باهم يكي شده بوديم ديگه چيز مخفي از هم نداشتيم.البته بعضي موقعه بحثمون هم ميشد اما من يا اون خيلي زود از هم معذرت ميخواستيم و نميذاشتيم قضيه كش پيدا كنه چون ما هيچ وقت همديگه رو از قصد ازار نميكرديم.ما انقد عاشق  هم شده بوديم كه واقعا دلمون ميخواست باهم ازدواج كنيم اما نميشد چون:سن من كم هست ،دانشجو هستم،سربازي نرفتم،كار و پولي ندارم و...اما مشكل اصلي اصلي دوري ما از همديگه هستش اگه هم تمام اين مشكلاتم حل بشه به خانوادم چي بگم؟بگم از طريق اينترنت اشنا شدم؟اينكه نميشه؟پس بايد يه بهونه اي داشته باشم.ما خيلي فكر كرديم  تا يه بهونه اي جور كنيم اما نتونستيم.اين فكرا باعث شد كه من خيلي فكرم مشغول شه همش به (س.ر) ميگفتم تو اگه خواستگاره خوبي اومد برات بايد ازدواج كني چون نميخواستم خوشبختيشو بخاطر من از دست بده و سنش بالاتر بره و خواستگاراش كمتر بشن و خواستگاراي خوبي نيان ولي (س.ر) به من ميگفت نه من قصد ازدواج ندارم سن من كم هستش و فقط با تو ازدواج ميكنم.من بهش ميگفتم نه،تو بخاطر من اين حرفا رو ميزني و اون ميگفت نه من فقط ازدواج با تو رو دوست دارم.ما چند باري راجبه اين موضوع حرف زديم و گفتيم كارها رو بسپاريم بدست خدا.برا (س.ر) چند باري خواستگار اومد ولي ديگه نمي اومدن(شايد كار خداست).ما براي رسيدن بهم خيلي دعا ميكرديم،نذر كرديم ،از امام ها كمك ميخواستيم.ديگه نزديكاي عيد شده بود ما هر سال عيد به مشهد ميرفتيم و من خيلي دلم ميخواست كه زودتر برم و از امام رضا كمك بخوام اما به دلايلي نشد كه ما به مسافرت بريم.(س.ر)هم خيلي دلش ميخواست مشهد بره اما اونم نتونست بره. تا اينكه روز تولد (س.ر) رسيد من و (س.ر) خيلي خوشحال بوديم چون اولين روز تولدش رو در كنار هم جشن ميگرفتيم اون روز،روز واقعا شادي بود و بالاخره گذشت تا اينكه ماه فروردين با شادي و غمش گذشت و زمان شروع كلاسهاي دانشگاه من رسيد.تا ماه ارديبهشت و روز تولدم در اين ماه.(س.ر) با يه اشتباه نوشتاري متوجه تاريخ تولد من نشده بود من تا غروب اون روز به روي خودم نياوردم . (س.ر) متوجه ناراحتي عجيبي در من شد و از من پرسيد چرا من انقد ناراحتم ، گفتم راستش امروز روز تولد من بوده،وقتي متوجه اشتباهش شد خيلي ناراحت شد و خيلي گريه كرد وعذرخواهي كرد و گفت هيچوقت اين اشتباهش رو فراموش نميكنه . بالاخره اون شب با شاديش گذشت و فرداي اون روز (س.ر) هديه من رو داد . روز و شب پشت هم مي گذشت و ما نااميد و اميدوار چشم به معجزه اي بسته بوديم تا شايد روزي به آرزوي بهم رسيدنمون برسيم
صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها
  • عنوان لینک
  • ****lip2lip****
  • دنیای من وطنم
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به وبلاگ armond2012 خوش امديد و آدرس armond2012.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 374
بازدید کل : 31262
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1



javahermarket

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید